به نام خدا
گاهی وقت ها عجیب به سرخوشی ِ خودم خنده اَم میگیرد . من باید ساعتِ ۱ در محل ِ کارم باشم اما الان نشسته ام اینجا و دارم خیر ِ سرم پُست میگُذارم . حالا این به کنار ، نمی دانم چی میخواهَم برایِ بچه هایِ ملت بلغور کنم . هی به خودم امیدواری می دَهَم که تو توانایی ِ همه یِ این مراحل را داری اما خب یکی نیست بگوید زر آمدی قُرمه سبزی یه خرده برایِ خودت نوشابه باز کن . بعد به خودم تلقین می کنم که تو فقط با یِک مشت بچه یِ فسقلی طرفی اما باز هَم یادم می افتد که بچه هایِ این دوره و زمانه که مثل ِ بچگی هایِ خودمان پپه تشریف ندارند . همچین مُخَت را به سقف می کوبند که فَکَت تا زمین کِش بیاید . مَگر همین خواهر زاده یِ فسقلیِ ِ خودم نبود که با هزار فخر فروشی برایَم داشت میگفت که عادت دارد به جایِ چایی نسکافه بخورد . حالا تو برو جلوی همچین موجوداتِ فسقلی ِ موذیی سوتی در بده ببین دودمانَت را چطور بر باد می دهند . از اول که واردِ کلاسِشان می شوی با معصومیَتی آسمانی زل می زَنَند بِهت تا حرکتی خطا انجام بدهی تا تو را مَلعبه ی دستانِ کوچک و آسِمانیِشان کنند و تا جا داری لیچار بارَت بِنَمایند که خاله مامانِمان گفته است فلان چیز فلان جور است و تو به سانِ انسان هایِ منگول اندر کف بِمانی که خدایا زمان کی اینهمه پیشرَفت کرد آنهم در کشور ِ شهید پرور ِ ما .
:: بازدید از این مطلب : 922
|
امتیاز مطلب : 299
|
تعداد امتیازدهندگان : 70
|
مجموع امتیاز : 70